وقت قصه مرا صدا کن...🍃
سهراب کنار آن ها نشست و به ماه پیشونی گفت: پدرت چطور مادرت را طلاق داد ؟ماه پیشونی با تعجب به او نگاه کرد: این همه راه را آمدهای تا این را بپرسی ؟
سهراب که به جوی آب خیره شده بود گفت: پدر منم میخواهد مادرم را طلاق بدهد.
ماه پیشونی گفت:به همین سادگی که آب در این جوری می گذرد و می رود. نه خورشید دست از طلوع کردن برداشت و نه ما فراموش کرد که بتابد. نه شب و روز جایشان را عوض کردند و نه آدم ها تعجب کردند. فقط من گریه کردم!
اما سهراب خیال می کرد اگر راستی راستی پدرش ،مادرش را طلاق بدهد، مردم به هم سلام نمی کنند، ماشین ها همه ترمز میکنند و دیگر راه نمی روند، مدرسه ها تعطیل می شوند و باد گوشه ای می ایستد و خورشید سرد می شود...
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡
چند روز پیش که حوصلم سر رفته بود با خودم گفتم بذا این کتابیو که دوسال پیش از کتابخونه گرفتم و بعد بخاطر کرونا نتونستم برم پسش بدم،( چون تعطیل بود) بشینم بخونم! جالب بود که تو این مدت چندتا کتاب خونده بودم اما این یکی چنگی به دلم نمیزد که برم سراغش😬😂
خلاصه شروع کردم به خوندش و دیدم وااااااااای چه کتابیه😭♥️ بسییی خوب 🍃
واقعا نویسنده خیلی خوب متن هارو نوشته بود و ذهن خلاقی که داشت داستان های دیگه رو هم وارد این کتاب کرده بود و همین خیلی جالبش می کرد! حالا خودتون بخونید متوجهش میشد😍♥️
.
.
.
.
.
.
پ.ن: عکسی که گرفتم چطوره؟😉
پ.ن۲: عکس داغه داغه همین الان کتابو تموم کردم و یه راست رفتم ازش عکس گرفتم و این پست به دنیا اومد!!
امیدوارم دوستش داشته باشید♥️